این قصه نو نیست، زخمی کهنه است و باز باید همان مرثیه ی گذشته را تکرار کرد برای زنی دیگر اینبار برای سمیه توحید لو تکرارش می کنم:
آرام برو جلو، جلوتر، نترس، . نوشته ای تحقیر شده ام….اشتباه همین جاست. تحقیر شده اند... بگو چند ضربه حقارت کرده اند؟ همان ضربات امضای تاریخیِ آنان است بر تنِ زنی که فقط پرسشگر و پویشگر بود و دنبال رای و حق گمشده می گشت. بگذار امضا بزنند… با این تفاوت که به جای کاغذ، بر تنت می زنند.
می دانیم درد دارد اما ایراد از خودت نگیر حتی اگر رد خونی هم به راه افتاد سرخ نشو، آنان که باید سرخ شوند، این روزها سیاه دل تر از همیشه ی تاریخ ایستاده اند چرا تو تحقیر شوی؟ نمی گویم داد نزن، تا دلت می خواهد زیر دست و پای آنان که شلاق می زنند زار بزن و بگذار به تو بگویند کولیِ ترس خورده ی تحقیر شده … درد اگر زیادتر از حد تصورت بود، شرمت از کش و قوس دادن تن مباد تا آنها هم شرم شان از پرتاپِ کلماتِ آلوده و تحقیر آمیز نباشد …
داد بزن و کمکشان کن که داد بزنند تا از این امتحانِ ثبتِ حقارتِ خویش سربلند بیرون آیند. اما یادت باشد هر دادِ تو هزاران دادِ برنکشیده ی جوانانی است که برای همان رای گمشده زیرِ خروار خروار خاک دفن شدند مگر آنها تحقیر شدند که تو تحقیر شوی؟
.تو تحقیر نشدی فقط امضای دردناکی بر تنت نشست تا قصه ی حقارت یک حاکمیت را بار دگر در تاریخ ثبت کند. سرت را بالا بگیر تا با تو جهانی سربلند باشد…..
و تو شلاق بزن شلاق زن که شاعر به درستی می گوید:
نانِ سفره ات
دستمزدِ شکنجه ی ماست
کتف پدرت را بمال کودک
دست های او
ما را شلاق زده است.........
پ.ن1)با قامتی سرافراز، گرچه شلاق خورده، مجروح و حبس کشیده ایستادهایم. با مطالباتی برای نیل به آزادی، عدالت اجتماعی و تحقق حاکمیت ملی و مطمئن از پیروزی به یاری حضرت حق، چرا که جز احقاق حق ملت چیزی نخواستهایم. (از بیانیه ۱۸ میرحسین موسوی)
تخت جمشید خیلی زیبا بود ستونهایش بلند و کامل بود
سی و سه پل خراب نبود همیشه شلوغ بود و پر رفت و آمد
آخ فرزندم... یه دریاچه بود
آبــــــــــــــــــی آبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی..........)
دخترک برگشت ، چه بزرگ شده بود
پرسیدم : پس کبریتهایت کو ؟
پوزخندی زد . گونه اش آتش بود ، سرخ ، زرد ...
گفتم : می خواهم امشب با کبریتهای تو ، این سرزمین را به آتش بکشم !
دخترک نگاهی انداخت ، تنم لرزید ...
گفت : کبریت هایم را نخریدند سالهاست تن میفروشم ... میخری؟
........................
(پ.ن: وقتی بچه بودم همیشه دلم میخواست تمام قصه دخترک کبریت فروش یک خواب باشه...همیشه دلم می خواست موهای دخترک رو از صورتش کنار بزنم و تو بغلم بگیرم و همه کبریت هایش رو بخرم...همیشه..حتی الان که دیگه بچه نیستم!)
ما (دویدن) بودیم
و با نعل های خاکی اسپورت
ازگلوی گرفته ی کوچه ها بیرون زدیم...
درخت ها چماق شده بودند
و آنقدر گریه داشتیم
که در آن همه غبار و گاز
اشک های طبیعی بریزیم...
ما (شکستن) بودیم
و مشت هایی را که در هوا می چرخاندیم
عاقبت بر میز کوبیدیم...
و مشت هامان را زیر میز پنهان کردیم
و مشت هامان را توی رختخواب پنهان کردیم
و مشت هامان را در کشوی آشپزخانه پنهان کردیم
و مشت هامان را در جیب هامان پنهان کردیم...
باز کن مشتم را !
هرکجای تهران که دست می گذارم
درد می کند
هرکجای روز که بنشینم
شب است
هرکجای خاک...
.
.
.
.
دلم نیامد بگویم !
این شعر
در همان سطر های اول گلوله خورد
وگرنه تمام نمی شد.....
...................................................
خدایا !
صدقه ای هستم که
باید به دست کودک گرسنه ایرانی میرسیدم
ولی به دست یک مرد سیر لبنانی رسیدهام
چه کنم ؟
.................................
(پ.ن:برای چندمین بار امروز دستی تقاضای کمک کرد
شرمسار از برآورده کردن اندک
قبل از این که بخواهی در مورد من و زندگی من قضاوت کنی
کفشهای من را بپوش و در راه من قدم بزن .
از خیابانها، کوهها و دشت هایی گذر کن که من کردم .
اشکهایی را بریز که من ریختم .
دردها و خوشیهای من را تجربه کن .
…سالهایی را بگذران که من گذراندم
روی سنگهایی بلغز که من لغزیدم .
دوباره و دوباره برپاخیز و مجدداً در همان راه سخت قدم بزن .
همانطور که من به پا خواستم و ....قدم زدم …
بعد ، آن زمان می توانی در مورد من قضاوت کنی …
دستت
را از دستم بیرون مکش. نامت را دیگر تکرار نکن. فقط بلند بلند بگو که ما
از کدامین نسلیم ؟ حنجره مان را در بنبست کدامین دره نعره زدیم که اینگونه
خش خش صدایمان هم بی صاحب مانده؟
بگو با من، بگو بگو تقدیر ما در کجای تاریخ از قلم افتاد که رنجمان تاریخ شد و تاریخ، مرگمان..
بگو لعنتی. بگو بدانم عروسک هایم کجاست؟ بگو بدانم چرا عروسک هایم بوی روسری می دهند و اسباب بازی برادرم بوی گلوله؟
آرام نباش. داد بزن. زیر گوشم بلند بلند بگو چرا پدرم از گرسنگی مرد؟
بگو بگو بلند بگو ما از کدام نسلیم که هیچ تراشی برای مداد های شکسته مان پیدا نیست؟
در اطراف خانهی من
آن کس که به دیوار فکر میکند
آزاد است
آن کس که به پنجره
غمگین
و آن که به جستجوی آزادی است
میان چاردیوار نشسته...
وقتی عاشق میشویم ،تقریبا دیگر زندگی نمی
کنیم.زل می زنیم به تلویزیون اما چیزی نمی بینیم.به آدمها گوش می دهیم اما
اغلب چیزی نمی شنویم.کتابی را ورق می زنیم اما تنها چیزی که به آن فکر نمی
کنیم کلمات کتاب است.وقتی عاشق هستیم گویی تنها با یک نفر، و بلکه در یک
نفر زندگی می کنیم. انگار از متن زندگی پرت شده ایم به حاشیه پرت و بی ربطی
که خودمان هم دقیقا نمی دانیم کجاست....
در این دنیای عوضی ، عشق
احتمالا تنها چیزی است که روزانه در سرتا سر جهان، ۷۰۰ میلیون نفر فریب آن
را می خورند و صبح روز بعد با ولعی بیشتر دوباره خود را مهیا می کنند تا
بار دیگر فریبش را بخورند.شک ندارم از آن ۷۰۰ میلیون نفر ، ۶۰۰ میلیون و
۹۵۳ هزار و ۴۲۳ نفرشان زن هستند... بار ها آنها را شمرده ام................
(مصطفی مستور)
میگفتند:«مرگ!» میخندیدم.
زندگی ام را کرده بودم. چشیدنی ها را چشیده بودم. دیوانگی کرده بودم.... میگفتم:« حالا آمد و مُردیم...خب چه بهتر. بقیه اش گمانم فقط روزمرگی باشد.»
نمیترسیدم.بی حوصله بودم. فقط بازی میکردم...ادا در میآوردم.
راستش را بگویم؟گمان میکردم تمام شده است.
بله خب. افعال گذشته اند.
حالا «مرگ» شده همان که میتواند بگیرد ات. فقط همانی که میتواند بگیرد ات.
حالا شوق دارم. رویا دارم. حالا «تو» را دارم.
حالا میترسم از مرگ.....
پ.ن :از وبلاگ زنانه ترین اعترافات حوا