دنیای این روزای من...

روز ها سرد اند، شب ها سردتر؛ نبض تنهایی من کُند میزند......

دنیای این روزای من...

روز ها سرد اند، شب ها سردتر؛ نبض تنهایی من کُند میزند......

بوی خون گرفته ای ایران من...

  اعتراف می کنم احساس تحقیر شدگی تمام وجودم را سوزاند….امروز تحقیر شدم. حتی غرورم شکست….آنقدر که گمان نبرم که تکرار شدنی باشد.......



این قصه نو نیست، زخمی کهنه است و باز باید همان مرثیه ی گذشته را تکرار کرد برای زنی دیگر اینبار برای سمیه توحید لو تکرارش می کنم:


آرام برو جلو، جلوتر، نترس، . نوشته ای تحقیر شده ام….اشتباه همین جاست. تحقیر شده اند...  بگو چند ضربه حقارت کرده اند؟  همان  ضربات امضای تاریخیِ آنان است بر تنِ زنی که فقط پرسشگر و پویشگر بود و دنبال رای و حق گمشده می گشت.  بگذار امضا بزنند… با این تفاوت که به جای کاغذ،  بر تنت  می زنند.


می دانیم  درد دارد اما ایراد از خودت نگیر حتی  اگر رد خونی هم به راه افتاد سرخ نشو، آنان که باید سرخ شوند، این روزها سیاه دل تر از همیشه ی تاریخ ایستاده اند چرا تو تحقیر شوی؟ نمی گویم داد نزن، تا دلت می خواهد زیر دست و پای آنان که شلاق می زنند زار بزن و بگذار به تو بگویند کولیِ ترس خورده ی تحقیر شده … درد اگر زیادتر از حد تصورت بود، شرمت از کش و قوس دادن تن مباد تا آنها هم شرم شان از پرتاپِ کلماتِ آلوده و تحقیر آمیز نباشد …


داد بزن و کمکشان کن که داد بزنند تا از این امتحانِ ثبتِ حقارتِ خویش سربلند بیرون آیند. اما یادت باشد هر دادِ تو هزاران دادِ برنکشیده ی جوانانی است  که برای همان رای گمشده زیرِ خروار  خروار خاک دفن شدند مگر آنها تحقیر شدند که تو تحقیر شوی؟


.تو تحقیر نشدی فقط امضای دردناکی بر تنت نشست تا قصه ی حقارت یک حاکمیت را بار دگر در تاریخ ثبت کند. سرت را بالا بگیر تا با تو جهانی سربلند باشد…..



و تو شلاق بزن شلاق زن که شاعر به درستی می گوید:

نانِ سفره ات

 دستمزدِ شکنجه ی ماست

کتف پدرت را بمال کودک

دست های او

ما را شلاق زده است.........






پ.ن1)با قامتی سرافراز، گرچه شلاق خورده، مجروح و حبس کشیده ایستاده‌ایم. با مطالباتی برای نیل به آزادی، عدالت اجتماعی و تحقق حاکمیت ملی و مطمئن از پیروزی به یاری حضرت حق، چرا که جز احقاق حق ملت چیزی نخواسته‌ایم. (از بیانیه ۱۸ میرحسین موسوی)


پ.ن2): اجرای حکم پنجاه ضربه شلاق سمیه توحیدلو، از فعالان ستاد میرحسین موسوی روز 23 شهریوردر حالی که زنجیر به دست و پایش بسته بودند، توسط یک مرد..... انجام شد.






دریاچه بود...

دریاچه
تو را چه شده است؟
تو اگر بمیری
باز از تو نامی خواهد ماند
ما سالهاست می خشکیم
میمیریم
بی اینکه نامی از ما
ببرند
دریاچه
چه شده است تو را چنین می نالی
در سرزمینی که آب حرام است
و خون ارزش
خوشبخت تو بودی که خشکیدی...



(پ.ن:ما نشستیم و تماشا کردیم
.
.
فرزندم

تخت جمشید خیلی زیبا بود ستونهایش بلند و کامل بود
سی و سه پل خراب نبود همیشه شلوغ بود و پر رفت و آمد
آخ فرزندم... یه دریاچه بود
آبــــــــــــــــــی آبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی..........)