قبل از این که بخواهی در مورد من و زندگی من قضاوت کنی
کفشهای من را بپوش و در راه من قدم بزن .
از خیابانها، کوهها و دشت هایی گذر کن که من کردم .
اشکهایی را بریز که من ریختم .
دردها و خوشیهای من را تجربه کن .
…سالهایی را بگذران که من گذراندم
روی سنگهایی بلغز که من لغزیدم .
دوباره و دوباره برپاخیز و مجدداً در همان راه سخت قدم بزن .
همانطور که من به پا خواستم و ....قدم زدم …
بعد ، آن زمان می توانی در مورد من قضاوت کنی …
دستت
را از دستم بیرون مکش. نامت را دیگر تکرار نکن. فقط بلند بلند بگو که ما
از کدامین نسلیم ؟ حنجره مان را در بنبست کدامین دره نعره زدیم که اینگونه
خش خش صدایمان هم بی صاحب مانده؟
بگو با من، بگو بگو تقدیر ما در کجای تاریخ از قلم افتاد که رنجمان تاریخ شد و تاریخ، مرگمان..
بگو لعنتی. بگو بدانم عروسک هایم کجاست؟ بگو بدانم چرا عروسک هایم بوی روسری می دهند و اسباب بازی برادرم بوی گلوله؟
آرام نباش. داد بزن. زیر گوشم بلند بلند بگو چرا پدرم از گرسنگی مرد؟
بگو بگو بلند بگو ما از کدام نسلیم که هیچ تراشی برای مداد های شکسته مان پیدا نیست؟
در اطراف خانهی من
آن کس که به دیوار فکر میکند
آزاد است
آن کس که به پنجره
غمگین
و آن که به جستجوی آزادی است
میان چاردیوار نشسته...
وقتی عاشق میشویم ،تقریبا دیگر زندگی نمی
کنیم.زل می زنیم به تلویزیون اما چیزی نمی بینیم.به آدمها گوش می دهیم اما
اغلب چیزی نمی شنویم.کتابی را ورق می زنیم اما تنها چیزی که به آن فکر نمی
کنیم کلمات کتاب است.وقتی عاشق هستیم گویی تنها با یک نفر، و بلکه در یک
نفر زندگی می کنیم. انگار از متن زندگی پرت شده ایم به حاشیه پرت و بی ربطی
که خودمان هم دقیقا نمی دانیم کجاست....
در این دنیای عوضی ، عشق
احتمالا تنها چیزی است که روزانه در سرتا سر جهان، ۷۰۰ میلیون نفر فریب آن
را می خورند و صبح روز بعد با ولعی بیشتر دوباره خود را مهیا می کنند تا
بار دیگر فریبش را بخورند.شک ندارم از آن ۷۰۰ میلیون نفر ، ۶۰۰ میلیون و
۹۵۳ هزار و ۴۲۳ نفرشان زن هستند... بار ها آنها را شمرده ام................
(مصطفی مستور)
میگفتند:«مرگ!» میخندیدم.
زندگی ام را کرده بودم. چشیدنی ها را چشیده بودم. دیوانگی کرده بودم.... میگفتم:« حالا آمد و مُردیم...خب چه بهتر. بقیه اش گمانم فقط روزمرگی باشد.»
نمیترسیدم.بی حوصله بودم. فقط بازی میکردم...ادا در میآوردم.
راستش را بگویم؟گمان میکردم تمام شده است.
بله خب. افعال گذشته اند.
حالا «مرگ» شده همان که میتواند بگیرد ات. فقط همانی که میتواند بگیرد ات.
حالا شوق دارم. رویا دارم. حالا «تو» را دارم.
حالا میترسم از مرگ.....
پ.ن :از وبلاگ زنانه ترین اعترافات حوا