-
بوی خون گرفته ای ایران من...
جمعه 25 شهریور 1390 17:18
اعتراف می کنم احساس تحقیر شدگی تمام وجودم را سوزاند….امروز تحقیر شدم. حتی غرورم شکست….آنقدر که گمان نبرم که تکرار شدنی باشد....... این قصه نو نیست، زخمی کهنه است و باز باید همان مرثیه ی گذشته را تکرار کرد برای زنی دیگر اینبار برای سمیه توحید لو تکرارش می کنم: آرام برو جلو، جلوتر، نترس، . نوشته ای تحقیر شده ام….اشتباه...
-
دریاچه بود...
یکشنبه 13 شهریور 1390 04:19
دریاچه تو را چه شده است؟ تو اگر بمیری باز از تو نامی خواهد ماند ما سالهاست می خشکیم میمیریم بی اینکه نامی از ما ببرند دریاچه چه شده است تو را چنین می نالی در سرزمینی که آب حرام است و خون ارزش خوشبخت تو بودی که خشکیدی... (پ.ن:ما نشستیم و تماشا کردیم . . فرزندم تخت جمشید خیلی زیبا بود ستونهایش بلند و کامل بود سی و سه پل...
-
دخترک کبریت فروش.....
دوشنبه 31 مرداد 1390 04:40
دخترک برگشت ، چه بزرگ شده بود پرسیدم : پس کبریتهایت کو ؟ پوزخندی زد . گونه اش آتش بود ، سرخ ، زرد ... گفتم : می خواهم امشب با کبریتهای تو ، این سرزمین را به آتش بکشم ! دخترک نگاهی انداخت ، تنم لرزید ... گفت : کبریت هایم را نخریدند سالهاست تن میفروشم ... میخری؟ ........................ (پ.ن: وقتی بچه بودم همیشه دلم...
-
ما..
جمعه 21 مرداد 1390 16:28
ما (دویدن) بودیم و با نعل های خاکی اسپورت از گلوی گرفته ی کوچه ها بیرون زدیم... درخت ها چماق شده بودند و آنقدر گریه داشتیم که در آن همه غبار و گاز اشک های طبیعی بریزیم... ما (شکستن) بودیم و مشت هایی را که در هوا می چرخاندیم عاقبت بر میز کوبیدیم... و مشت هامان را زیر میز پنهان کردیم و مشت هامان را توی رختخواب پنهان...
-
خدایـــــــــــــــــــــــا...چه کنم؟؟
یکشنبه 2 مرداد 1390 11:36
خدایا ! صدقه ای هستم که باید به دست کودک گرسنه ایرانی میرسیدم ولی به دست یک مرد سیر لبنانی رسیدهام چه کنم ؟ ................................. (پ.ن:برای چندمین بار امروز دستی تقاضای کمک کرد شرمسار از برآورده کردن اندک بیزار از بودن ای کاش از آن بالا میدیدم خدایی که میگوید همه را یکسان آفریدم...)
-
******قبل از اینکه قضاوت کنی*******
چهارشنبه 29 تیر 1390 16:50
قبل از این که بخواهی در مورد من و زندگی من قضاوت کنی کفشهای من را بپوش و در راه من قدم بزن . از خیابانها، کوهها و دشت هایی گذر کن که من کردم . اشکهایی را بریز که من ریختم . دردها و خوشیهای من را تجربه کن . …سالهایی را بگذران که من گذراندم روی سنگهایی بلغز که من لغزیدم . دوباره و دوباره برپاخیز و مجدداً در همان راه سخت...
-
فــــــــــــــــــــــــریاد بزن..
چهارشنبه 22 تیر 1390 12:55
با من بعد از این بلند بلند حرف بزن. نه! اصلا، زیر گوشم داد بزن، دیگر گوشی نمانده به زمزمه های زیر لب..... دستت را از دستم بیرون مکش. نامت را دیگر تکرار نکن. فقط بلند بلند بگو که ما از کدامین نسلیم ؟ حنجره مان را در بنبست کدامین دره نعره زدیم که اینگونه خش خش صدایمان هم بی صاحب مانده؟ بگو با من، بگو بگو تقدیر ما در...
-
....
سهشنبه 21 تیر 1390 09:34
در اطراف خانهی من آن کس که به دیوار فکر میکند آزاد است آن کس که به پنجره غمگین و آن که به جستجوی آزادی است میان چاردیوار نشسته...
-
وقتی عاشق می شویم........
یکشنبه 19 تیر 1390 22:07
وقتی عاشق میشویم ،تقریبا دیگر زندگی نمی کنیم.زل می زنیم به تلویزیون اما چیزی نمی بینیم.به آدمها گوش می دهیم اما اغلب چیزی نمی شنویم.کتابی را ورق می زنیم اما تنها چیزی که به آن فکر نمی کنیم کلمات کتاب است.وقتی عاشق هستیم گویی تنها با یک نفر، و بلکه در یک نفر زندگی می کنیم. انگار از متن زندگی پرت شده ایم به حاشیه پرت و...
-
میترسم از مرگ.....
یکشنبه 19 تیر 1390 11:41
میگفتند:«مرگ!» میخندیدم. زندگی ام را کرده بودم. چشیدنی ها را چشیده بودم. دیوانگی کرده بودم.... میگفتم:« حالا آمد و مُردیم...خب چه بهتر. بقیه اش گمانم فقط روزمرگی باشد.» نمیترسیدم.بی حوصله بودم. فقط بازی میکردم...ادا در میآوردم. راستش را بگویم؟گمان میکردم تمام شده است. بله خب. افعال گذشته اند. حالا «مرگ» شده...
-
می توانی این را درک کنی؟...
شنبه 18 تیر 1390 17:04
در گوشه زندان به تو فکر می کنم می دانی؟ می توانی این را درک کنی؟ باورت می شود چقدر دوستت دارم؟! هیچ می دانی غیر از من هیچکس در گوشه زندان پشت میله ها نمی تواند کسی را بیشتر از آزادی دوست داشته باشد! (رستم بهرودی شاعر جمهوری آذربایجان)
-
گمشده..
شنبه 18 تیر 1390 16:42
دنیا کوچکتر از آن است که گم شده ای را در آن یافته باشی هیچ کس اینجا گم نمی شود آدم ها به همان خونسردی که آمده اند چمدانشان را می بندند و ناپدید می شوند یکی درمه یکی در غبار یکی در باران یکی در باد و بی رحم ترینشان در برف آنچه به جا می ماند رد پائی است و خاطره ای که هر از گاه پس میزند مثل نسیم سحر پرده های اتاقت...
-
زن که باشی....
شنبه 18 تیر 1390 15:37
گاهی دلت از زنانگی می گیرد میخواهی کودک باشی دختر بچه ای که به هر بهانه ای به آغوشی پناه می برد و آسوده اشک می ریزد زن که باشی باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی.....