دخترک برگشت ، چه بزرگ شده بود
پرسیدم : پس کبریتهایت کو ؟
پوزخندی زد . گونه اش آتش بود ، سرخ ، زرد ...
گفتم : می خواهم امشب با کبریتهای تو ، این سرزمین را به آتش بکشم !
دخترک نگاهی انداخت ، تنم لرزید ...
گفت : کبریت هایم را نخریدند سالهاست تن میفروشم ... میخری؟
........................
(پ.ن: وقتی بچه بودم همیشه دلم میخواست تمام قصه دخترک کبریت فروش یک خواب باشه...همیشه دلم می خواست موهای دخترک رو از صورتش کنار بزنم و تو بغلم بگیرم و همه کبریت هایش رو بخرم...همیشه..حتی الان که دیگه بچه نیستم!)
ما (دویدن) بودیم
و با نعل های خاکی اسپورت
ازگلوی گرفته ی کوچه ها بیرون زدیم...
درخت ها چماق شده بودند
و آنقدر گریه داشتیم
که در آن همه غبار و گاز
اشک های طبیعی بریزیم...
ما (شکستن) بودیم
و مشت هایی را که در هوا می چرخاندیم
عاقبت بر میز کوبیدیم...
و مشت هامان را زیر میز پنهان کردیم
و مشت هامان را توی رختخواب پنهان کردیم
و مشت هامان را در کشوی آشپزخانه پنهان کردیم
و مشت هامان را در جیب هامان پنهان کردیم...
باز کن مشتم را !
هرکجای تهران که دست می گذارم
درد می کند
هرکجای روز که بنشینم
شب است
هرکجای خاک...
.
.
.
.
دلم نیامد بگویم !
این شعر
در همان سطر های اول گلوله خورد
وگرنه تمام نمی شد.....
...................................................
خدایا !
صدقه ای هستم که
باید به دست کودک گرسنه ایرانی میرسیدم
ولی به دست یک مرد سیر لبنانی رسیدهام
چه کنم ؟
.................................
(پ.ن:برای چندمین بار امروز دستی تقاضای کمک کرد
شرمسار از برآورده کردن اندک