دخترک برگشت ، چه بزرگ شده بود
پرسیدم : پس کبریتهایت کو ؟
پوزخندی زد . گونه اش آتش بود ، سرخ ، زرد ...
گفتم : می خواهم امشب با کبریتهای تو ، این سرزمین را به آتش بکشم !
دخترک نگاهی انداخت ، تنم لرزید ...
گفت : کبریت هایم را نخریدند سالهاست تن میفروشم ... میخری؟
........................
(پ.ن: وقتی بچه بودم همیشه دلم میخواست تمام قصه دخترک کبریت فروش یک خواب باشه...همیشه دلم می خواست موهای دخترک رو از صورتش کنار بزنم و تو بغلم بگیرم و همه کبریت هایش رو بخرم...همیشه..حتی الان که دیگه بچه نیستم!)
امروز دیگر کسی کبریت نمی خرد
فندکهای لوکس در خیابانهای پر زرق و برق شهر چشم هر بیننده ای را می ربایند. لذت داشتن یک شب انها هر هوسی را به تکاپو می اندازد
سری بمن زدی تن فروش منو هم بخون
سر زدیم ولی تن فروشی ندیدیم..
یادش بخیر
اولین کتاب داستانی که خودم خوندم همین بود
من خودم نخوندم..مادرم میخوند و من غصه می خوردم..
سلام شیدا جان ببخشید یه مدتی نبودم وبلاگت خیلی قشنگه مرسی از بازدیدت از وبلاگم معصومه
خواهش می کنم عزیزم...نظر لطفته
سلام شیدا جان .

یادش به خیر چقدر این داستان های بچگیم را دوست داشتم .
وقتی زنی یا کودکی را میبینم که برای خوردن یک لقمه نان اینچنین زجر میکشند به بانی آن لعنت میفرستم
سلام (فریاد) عزیز........
کاش با لعنت فرستادن چیزی حل میشد...
سلام همشهری....
پست قشنگی بود دلم لرزید
سلام دوست عزیز....خواهش میکنم
خیلی زیبا بود....
سلام شیدای عزیزم
ممنون...
خیلی زیبا بود....
مرسی پری نازنینم...
سلام شیدای مهربان وعزیز.
ببخشید دیر میام
عیدت مبارک عزیزم عباداتت قبول .
کجایی نیستی خانمی
سلام دوست عزیز....عید شما هم مبارک..