میگفتند:«مرگ!» میخندیدم.
زندگی ام را کرده بودم. چشیدنی ها را چشیده بودم. دیوانگی کرده بودم.... میگفتم:« حالا آمد و مُردیم...خب چه بهتر. بقیه اش گمانم فقط روزمرگی باشد.»
نمیترسیدم.بی حوصله بودم. فقط بازی میکردم...ادا در میآوردم.
راستش را بگویم؟گمان میکردم تمام شده است.
بله خب. افعال گذشته اند.
حالا «مرگ» شده همان که میتواند بگیرد ات. فقط همانی که میتواند بگیرد ات.
حالا شوق دارم. رویا دارم. حالا «تو» را دارم.
حالا میترسم از مرگ.....
پ.ن :از وبلاگ زنانه ترین اعترافات حوا
با سلام جهت شرکت در مسابقه ماهانه صحیفه فقط چند روز فرصت باقیست فرصت را از دست ندهید ...
مرگ چیز عجیبی است
تا تنهاییم همیشه در یاد است
چون در جمعیم غافل از او هستیم
اما او دایم چون سایه به دنبال ماست
تا در گوشه ی کوچه بن بستی خنجری در سینه مان بنشاند
ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است ...
مرسی امید جان
چقدر قشنگ بود
و البته غم انگیز
بهم سر بزنی خوشحال میشم
شاید مرگی وجود ندارد
شاید مرگ خلا زندگی است
بهر حال خیلی غریب است
ممنون بنده را سر افراز فرمودید
سلام.... خیلی زیباست.
سلام تو عزیز دلمی از هیچ چیز نترس..امیدوار باش گلم..به یک زندگی شاد و زیبا....
سلام عسیسم
من آپم
میای؟!
ممنون خوب بود
ey kash hichvaght toyi nabood ta ingoone balhaye parvazeman ra nemibast..